ثانیه هادر بند تو (قسمت اول)
ثانیه ها دربند تو آن دخترک گیسو کمند ، با چشمانی درشت و مشکی وابروهایی مشکی ،درست لحظه ی آخر در آن مزرعه ی گندم در زیر آسیاب
زمانی که چشمانم در نگاه چشمانت افتاد یک دل نه صد دل ، دل سپرد ه ات شدم ، آه اما صد حیف ، صد حیف که لحظه ی وداع رسیده بود و موعود
حرکت قطار رسیده بود وما باید سوار می شدیم واز آن شهر رخت میبستیم و به دیار خود باز می گشتیم .ثانیه ها همه در بند نگاه تو گرفتار است
درست لحظه ای که قطار از جلوی آن آسیاب فرسوده وقدیمی عبور می کرد هنوز نگاهم در نگاهت گره خورده بود اما صد حیف ،صد حیف که دیگر
نخواهم تورا دید ، اما ناگاه صدایی در درونم نهیب زد که چرا دست دست میکنی ؟ آیا آخر می خواهی اولین و آخرین عشقت را از دست بدهی؟
با این نهیب به خود آمده وترمز اضطراری را کشیده و سریع از قطار پیاده شده وبه سمت آن آسیاب دویده اما ازآن دختر گیسو کمند خبری نبود ،هرچه
این سو وآن سو دویده اورا نیافتم که نیافتم ، آه امان از این بخت بد امان ...
ادامه دارد